من به جان آمده ام
زین روزگار سرما زده ی بی همه جیز
كه در آن هیچ كسی را به كسی كاری نیست
هیچ كس در اندیشه آزادی نیست
هیچ كس را خوی مهرورزی و وفاداری نیست
همه قَداره ی تقوا در دست
اَنبان ریا بر دوش
می درند چهره ی انسانیت خود را گوش تا گوش
نویسنده: شب چراغ